شعر عاشقانه

مطالب كلي و عمومي

چطور آدم جالب تر و مفيدتري باشيم؟
چند روز پيش  مقاله اي از سايت نيويورك تايمز ميخواندم درباره آلودگي هوا.
شعر عاشقانه
ترانه هاي شاد و غمگين با ما چه مي كنند؟
چند ويژگي به ظاهر بي فايده بدن انسان كه  كاربردشان را نمي دانستيد
پفك، اسكاچ، كيم، سامسونت و...؛ برندهايي كه نام كالا شدند
جمعه ۲۱ اردیبهشت ۰۳

شعر عاشقانه

حالا چرا

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا
بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا

وه كه با اين عمرهاي كوته بي اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زير افكنده بود
اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا

اي شب هجران كه يك دم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا

در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر
اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا


تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران

ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران

رفته چون مه به محاقم كه نشانم ندهند
هر چه آفاق بجويند كران تا به كران

ميروم تا كه به صاحبنظري بازرسم
محرم ما نبود ديده كوته نظران

دل چون آينه اهل صفا مي شكنند
كه ز خود بي خبرند اين ز خدا بيخبران

دل من دار كه در زلف شكن در شكنت
يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران

گل اين باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رويا تو ببخشاي به خونين جگران

ره بيداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو كجا و ره بيداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
كاين بود عاقبت كار جهان گذران

شهريارا غم آوارگي و دربدري
شورها در دلم انگيخته چون نوسفران

متن عاشقانه

سه تار من

نالد به حال زار من امشب سه تار من
اين مايه تسلي شب هاي تار من

اي دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود كسي سازگار من

در گوشه غمي كه فراموش عالمي است
من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشك است جويبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه اين جويبار من

چون نشترم به ديده خلد نوشخند ماه
يادش به خير خنجر مژگان يار من

رفت و به اختران سرشكم سپرد جاي
ماهي كه آسمان بربود از كنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنين نبود
اي مايه قرار دل بيقرار من

در حسرت تو ميرم و دانم تو بي وفا
روزي وفا كني كه نيايد به كار من

از چشم خود سياه دلي وام ميكني
خواهي مگر گرو بري از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بيدار بود ديده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسكين تذرو خاك
بختش بلند نيست كه باشد شكار من

يك عمر در شرار محبت گداختم
تا صيرفي عشق چه سنجد عيار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم يادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه كرد اين همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزينم چو بگذري
پرهيز نيش خار من اي گلعذار من

من شهريار ملك سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشك در اين شهريار من

----------------------------

تا به كي بايد رفت

از دياري به دياري ديگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقي و ياري ديگر

كاش ما آن دو پرستو بوديم

كه همه عمر سفر مي كرديم

از بهاري به بهاري ديگر

آه، اكنون ديريست

كه فرو ريخته در من، گويي،

تيره آواري از ابر گران

چو مي آميزم، با بوسه تو

روي لبهايم، مي پندارم

مي سپارد جان عطري گذران

***

آنچنان آلوده ست

عشق غمناكم با بيم زوال

كه همه زندگيم مي لرزد

چون ترا مي نگرم

مثل اينست كه از پنجره اي

تكدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان مي نگرم

مثل اينست كه تصويري را

روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

***

بگذار

كه فراموش كنم.

تو چه هستي، جز يك لحظه،

يك لحظه كه چشمان مرا

مي گشايد

در برهوت آگاهي!

بگذار

كه فراموش كنم.

 


گوهرفروش

يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم

تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين جگرم

خون دل ميخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم اين است كه صاحبدل و صاحبنظرم

منكه با عشق نراندم به جواني هوسي
هوس عشق و جوانيست به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد كه در آمد پدرم

عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر
عجبا هيچ نيرزيد كه بي سيم و زرم

هنرم كاش گره بند زر و سيمم بود
كه به بازار تو كاري نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سيزدهم كز همه عالم به درم

تا به ديوار و درش تازه كنم عهد قديم
گاهي از كوچه معشوقه خود مي گذرم

تو از آن دگري رو كه مرا ياد تو بس
خود تو داني كه من از كان جهاني دگرم

از شكار دگران چشم و دلي دارم سير
شيرم و جوي شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهريارا چه كنم لعلم و والا گهرم

_______________________________

باور كن
تو را پنهان خواهم كرد
در آنچه كه نوشته‌ام
در نقاشي‌ها و آوازها و آنچه كه مي‌گويم

تو خواهي ماند
و كسي نه خواهد ديد
و نه خواهد فهميد زيستن ات را در چشمانم

خواهي ديد و خواهي شنيد
گرماي تابناك عشق را
خواهي خفت و برخواهي خاست

روزهاي پيش رو را خواهي ديد
كه نخواهند بود
چون روزهاي گذشته
آنطور كه زيسته بودي
در افكارت غرق خواهي گشت

فهميدن هر عشقي
گذران يك عمر است
سپري خواهي‌اش كرد

تو را وصف ناپذير
زندگي خواهم كرد
در چشمانم خواهم زيست
در چشم‌هايم ، تو را پنهان خواهم كرد

روزي تنها زبان به سخن خواهي گشود
خواهي نگريست
من چشم‌هايم را فرو خواهم بست
در خواهي يافت
____________________________

من در پي رد تو كجا و تو كجايي

 دنبال تو دستم نرسيده است به جايي

اي «بوده» كه مثل تو نبوده است ، نگو هست

اي «رفته» كه در قلب مني گرچه نيايي

اين عشق زميني است كه آغاز صعود است

پايبند «هوس» نيستم اي عشق «هوايي»

قدر تني از پيرهني فاصله داريم

واي از تو چه سخت است همين قدر جدايي

اي قطب كشاننده پر جاذبه ديگر

وقت است دل آهني ام را بربايي

گفتي و نديدي و شنيدي و نديدم

دشنام و جفايي و دعايي و وفايي

يك عالمه راه آمده ام با تو و يك بار

بد نيست تو هم با من اگر راه بيايي

متن عاشقانه

______________________________

انتظار

باز امشب اي ستاره تابان نيامدي
باز اي سپيده شب هجران نيامدي

شمعم شكفته بود كه خندد به روي تو
افسوس اي شكوفه خندان نيامدي

زنداني تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دريچه زندان نيامدي

با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز
چون سرگذشت عشق به پايان نيامدي

شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند
افسوس اي غزال غزل خوان نيامدي

گفتم به خوان عشق شدم ميزبان ماه
نامهربان من تو كه مهمان نيامدي

خوان شكر به خون جگر دست مي دهد
مهمان من چرا به سر خوان نيامدي

نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش
اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي

گيتي متاع چون منش آيد گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نيامدي

صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته ايست
اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي

در طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي


در راه زندگاني

جواني شمع ره كردم كه جويم زندگاني را
نجستم زندگاني را و گم كردم جواني را

كنون با بار پيري آرزومندم كه برگردم
به دنبال جواني كوره راه زندگاني را

به ياد يار ديرين كاروان گم كرده رامانم
كه شب در خواب بيند همرهان كارواني را

بهاري بود و ما را هم شبابي و شكر خوابي
چه غفلت داشتيم اي گل شبيخون جواني را

چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي
كه در كامم به زهرآلود شهد شادماني را

سخن با من نمي گوئي الا اي همزبان دل
خدايا با كه گويم شكوه بي همزباني را

نسيم زلف جانان كو كه چون برگ خزان ديده
به پاي سرو خود دارم هواي جانفشاني را

به چشم آسماني گردشي داري بلاي جان
خدا را بر مگردان اين بلاي آسماني را

نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتن
كه از آب بقا جويند عمر جاوداني را

متن عاشقانه

كاش يارب

در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي كار كسي

هر كس آزار من زار پسنديد ولي
نپسنديد دل زار من آزار كسي

آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شب تار كسي

سودش اين بس كه بهيچش بفروشند چو من
هر كه با قيمت جان بود خريدار كسي

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشيد پي گرمي بازار كسي

من به بيداري از اين خواب چه سنجم كه بود
بخت خوابيدهٔ كس دولت بيدار كسي

غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد
كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

تا شدم خوار تو رشگم به عزيزان آيد
بارالها كه عزيزي نشود خوار كسي

آن كه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزيست هوادار كسي

لطف حق يار كسي باد كه در دورهٔ ما
نشود يار كسي تا نشود بار كسي

گر كسي را نفكنديم به سر سايه چو گل
شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسي

شهريارا سر من زير پي كاخ ستم
به كه بر سر فتدم سايه ديوار كسي


غوغا ميكني


اي غنچه خندان چرا خون در دل ما ميكني
خاري به خود مي بندي و ما را ز سر وا ميكني

از تير كجتابي تو آخر كمان شد قامتم
كاخت نگون باد اي فلك با ما چه بد تا ميكني

اي شمع رقصان با نسيم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمي چو با دشمن مدارا ميكني

با چون مني نازك خيال ابرو كشيدن از ملال
زشت است اي وحشي غزال اما چه زيبا ميكني

امروز ما بيچارگان اميد فردائيش نيست
اين داني و با ما هنوز امروز و فردا ميكني

اي غم بگو از دست تو آخر كجا بايد شدن
در گوشه ميخانه هم ما را تو پيدا ميكني

ما شهريارا بلبلان ديديم بر طرف چمن
شورافكن و شيرين سخن اما تو غوغا ميكني


ني محزون

امشب اي ماه به درد دل من تسكيني
آخر اي ماه تو همدرد من مسكيني

كاهش جان تو من دارم و من مي دانم
كه تو از دوري خورشيد چها مي بيني

تو هم اي باديه پيماي محبت چون من
سر راحت ننهادي به سر باليني

هر شب از حسرت ماهي من و يك دامن اشك
تو هم اي دامن مهتاب پر از پرويني

همه در چشمه مهتاب غم از دل شويند
امشب اي مه تو هم از طالع من غمگيني

من مگر طالع خود در تو توانم ديدن
كه توام آينه بخت غبار آگيني

باغبان خار ندامت به جگر مي شكند
برو اي گل كه سزاوار همان گلچيني

ني محزون مگر از تربت فرهاد دميد
كه كند شكوه ز هجران لب شيريني

تو چنين خانه كن و دلشكن اي باد خزان
گر خود انصاف كني مستحق نفريني

كي بر اين كلبه طوفان زده سر خواهي زد
اي پرستو كه پيام آور فرورديني

شهريارا گر آئين محبت باشد
جاودان زي كه به دنياي بهشت آئيني

متن عاشقانه

 

جلوه جلال

شبست و چشم من و شمع اشكبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند

چه مي كند بدو چشم شب فراق تو ماه
كه اين ستاره شماران ستاره بارانند

مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد
در اين بهار كه بر سبزه ميگسارانند

به رنگ لعل تو اي گل پياله هاي شراب
چو لاله بر لب نوشين جويبارانند

بغير من كه بهارم به باغ عارض تست
جهانيان همه سرگرم نوبهارانند

بيا كه لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شكفته به دامان كوهسارانند

نواي مرغ حزيني چو من چه خواهد بود
كه بلبلان تو در هر چمن هزارانند

پياده را چه به چوگان عشق و گوي مراد
كه مات عرصه حسن تو شهسوارنند

تو چون نسيم گذركن به عاشقان و ببين
كه همچو برگ خزانت چه جان نثارانند

به كشت سوختگان آبي اي سحاب كرم
كه تشنگان همه در انتظار بارانند

مرا به وعده دوزخ مساز از او نوميد
كه كافران به نعيمش اميدوارانند

جمال رحمت او جلوه مي دهم به گناه
كه جلوه گاه جلالش گناهكارانند

تو بندگي بگزين شهريار بر در دوست
كه بندگان در دوست شهريارانههند


زندان زندگي

تا هستم اي رفيق نداني كه كيستم
روزي سراغ وقت من آئي كه نيستم

در آستان مرگ كه زندان زندگيست
تهمت به خويشتن نتوان زد كه زيستم

پيداست از گلاب سرشكم كه من چو گل
يك روز خنده كردم و عمري گريستم

طي شد دو بيست سالم و انگار كن دويست
چون بخت و كام نيست چه سود از دويستم

گوهرشناس نيست در اين شهر شهريار
من در صف خزف چه بگويم كه چيستم

متن عاشقانه

 

شهيد عشق

به خاك من گذري كن چو گل گريبان چاك
كه من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاك

چو لاله در چمن آمد به پرچمي خونين
شهيد عشق چرا خود كفن نسازد چاك

سري به خاك فرو برده ام به داغ جگر
بدان اميد كه آلاله بردمم از خاك

چو خط به خون شبابت نوشت چين جبين
چو پيريت به سرآرند حاكمي سفاك

بگير چنگي و راهم بزن به ماهوري
كه ساز من همه راه عراق ميزد و راك

به ساقيان طرب گو كه خواجه فرمايد
اگر شراب خوري جرعه اي فشان بر خاك

ببوس دفتر شعري كه دلنشين يابي
كه آن دل از پي بوسيدن تو بود هلاك

تو شهريار به راحت برو به خواب ابد
كه پاكباخته از رهزنان ندارد باك

متن عاشقانه

 

نالهٔ ناكامي


برو اي ترك كه ترك تو ستمگر كردم
حيف از آن عمر كه در پاي تو من سركردم

عهد و پيمان تو با ما و وفا با دگران
ساده‌دل من كه قسم هاي تو باور كردم

به خدا كافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله كه من پيش تو كافر كردم

تو شدي همسر اغيار و من از يار و ديار
گشتم آواره و ترك سر و همسر كردم

زير سر بالش ديباست تو را كي داني
كه من از خار و خس باديه بستر كردم

در و ديوار به حال دل من زار گريست
هر كجا نالهٔ ناكامي خود سر كردم

در غمت داغ پدر ديدم و چون در يتيم
اشك‌ريزان هوس دامن مادر كردم

اشك از آويزهٔ گوش تو حكايت مي كرد
پند از اين گوش پذيرفتم از آن در كردم

بعد از اين گوش فلك نشنود افغان كسي
كه من اين گوش ز فرياد و فغان كر كردم

اي بسا شب به اميدي كه زني حلقه به در
چشم را حلقه‌صفت دوخته بر در كردم

جاي مي خون جگر ريخت به كامم ساقي
گر هواي طرب و ساقي و ساغر كردم

شهريارا به جفا كرد چو خاكم پامال
آن كه من خاك رهش را به سر افسر كردم

___________________

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو

پيش من جز سخي شمع و شكر هيچ مگو

 سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از اين بي‌خبري رنج مبر هيچ مگو

 دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو

 گفتم اي عشق من از چيز دگر مي‌ترسم

گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو

 من به گوش تو سخن‌هاي نهان خواهم گفت

سر بجنبان كه بلي جز كه به سر هيچ مگو

 قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد

در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو

 گفتم اي دل چه مه‌ست اين دل اشارت مي‌كرد

كه نه اندازه توست اين بگذر هيچ مگو

 گفتم اين روي فرشته‌ست عجب يا بشر است

گفت اين غير فرشته‌ست و بشر هيچ مگو

 گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد

گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو

 اي نشسته تو در اين خانه پرنقش و خيال

خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو

 گفتم اي دل پدري كن نه كه اين وصف خداست

گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

متن عاشقانه

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.